حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

سهراب و گلچهره


سهراب با مامانش و  جمعی از خانواده رفته بود خواستگاری.

که دو طرفین گفتند بروند با هم صحبت کنند ببینند تفاهم دارند.

سهراب و گلچهره

سلام.سلام.

شما به چه غذایی علاقه داری آقا سهراب

زرشک پلو با زالو

وای چقدر حال بهم خوری.

شما به چی علاقه داری غذا

ته چین مرغ با زرشک و چند شاخه گل کنار ظرف

وای چقدر رمانتیک

اقا سهراب اتومبیل مورد علاقه شما چیه

اتوبوس واحد له شدن خفگی مردن و حتی بدتر نتوانی سوار شوی.

وای چقدر سادیسمی هستید.

من به بینوه با رنگ صورتی با نور داخل ماشین بنفش

آقا سهراب شما به چه شهری برای مسافرت علاقه داری که بری اونجا

جزیره آدمخوارا وسط بشینی رییس قبیله بیاد و نظر آخرشو بگه.

وای اینکه فیلم ترسناکه.

من به حنا دختری در مزرعه علاقه دارم.

شما به چه کتابی علاقه داری

خون آشام با دوستان

وای چقدر شما تفاهم با من نداری

من فیلم سیندرلا اگه ساخته بشه یا فیلم رمانتیک علاقه دارم

شما به چه آبمیوه ای علاقه دارید

میوه له شده وسطش کرم شب تاب. تهش زالو. اواسطش آلو

من شیر توت فرنگی با گلهای بابونه تزئینی در دشت سبز با گلهای زیبا

شما برای آیندتون چه برنامه ای دارید

من برنامم اینه زن که گرفتم هر کی شد برش دارم پیاده با هم بریم جنگل های آمازون و از اونجا با هواپیما بریم قطب شمال یخ بزنیم بعد بریم از وسط دریا رد بشیم بعد سوار کشتی بشیم. بعد غرق بشیم. بعد خوراک کوسه بشیم.

شما حال بهم خوری هستید شما جای زن گرفتن باید بری دراکولارو بگیری خوشبختم میشید میدونی چرا چون با هم تفاهم زیاد دارید.

وای مامان وای مامی این رو با جارو خاک انداز بنداز بیرون چندشه.

اه ننه اه ننه بریم این دختره انگار از تو کارتون آنشرلی حنا و حتی  سیندرلا بیرون اومده چه افاده داره همش رمانتیکه.

بریم پسرم قدر تو رو نمیدونه تو باید با یه همفکر خودت ازدواج کنی

خانم پسرتون رو ببرید با گودزیلا ازدواج کنه.تفاهم نامه بنویسن. با هم خیلی تفاهم میکنن. من پسرتون رو دوست ندارم.

وای وای چه نازها بشین ترشی بنداز سرکه هم بریز خداحافظ خانم ما پسرمونو از تو راه نیاوردیم.

شما از تو لپ لپ اوردید از کنار بره قاطی آدما نشه.

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

مسابقه کشک استعداد


توی محله کامران و بیژن اینا مسابقه برگزار کرده بودند و اسپانسر هم قصابی محل به برگزیده این مسابقه  دم شتر طلایی  پشت کارد نزده اصل شترهای این محل و آن محل رو اهدا میکند به بهترین استعداد محله قلی مرزن آباد شمالی دوم همه استعداد های محل جمع شدند و بیژن با شلواری از خانه با راه راه گل های بنفشه آمد جلو و گفت من آخر این استعداد محلم که بلدم کاری انجام بدم مسئول کل مسابقه که از محله بالا اومده بود و پاپیون دومتر وجبی زده بود اومد جلو گفت چه کاری بلدی بیژن خوابوند تو گوشش گفت اینکارو بلدم. که حدود ده دقیقه از مسابقه به علت دنبال کردن رییس کل مسابقه و مسئول روابط عمومی جانشین کل مسابقات محل دنبال او میکردند تا او را بزنند و کشک استعدادشو هاونگ کاری بکوبند. که با وساطت و سبیل گرو گذاشتن چند نفر از اعضای پیشکسوت محله در نشستن روی موزائیک چند ساعت بیشتر قضیه حل حتی فسخ نه قرارداد نه  خلاصه هر چی شد شد.یا حل بخیر گویا تاریخ گفته اند نوشته اند.و نفر بعدی کامبیز دم طلا اومد جلو معاون کل کل کل فوقش مسابقه اومد جلو گفت تو چی کاری بلدی گفت با لگد بزنم تو پات بشکنه گفت اینجا همه وحشین که همه دست زدند. و نفر بعدی با مردود شدن نفر قبلی اومد جلو مسئول بنر زدن مسابقه خودش نه جانشین کل بنرهای محله اومد جلو گفت تو چی بلدی گفت نقاشی بکشم از روی شما بهتر از خود شما گفت بکش ببینم اگه راست میگویی کشیدو کشیدو کشیدو نکشید و بکشیدو چوب کبریت تحویل داد گفت این منم گفت نه نمایی از  صورت خیالی شماست گفت منم تو رو مشروط میکنم و ستاره دار دنباله دار شدی اخراجی همین حالا و کمی بیش از حالا.نفر بعدی کامران  با شلوار جین همه جاش عمدتان پاره و مد محله اومد جلو با کلاهی  که هیچکسی نمیدونه کی بافته کی گذاشته کی نزاشته کی برداشته اومد جلو گفت من رییس کل محلم که بمن میگن کامی تو دیگه کی هستی و بلدم سوت بزنم شوت بزنم مشت بزنم خارپشت بزنم هر چی مدل بگی بلدم الا لگد توی ساق پا و شرکا و گفت من در پی شهرت نیستم اما اگه شهرت اینه من براد حتی پیتم و قراره خرس طلایی بیزبزو بز بز رو ببرم و اگه من مرد این کارم تو برو کشکتو بساب و گفت حال برای ما چه آوردی مارکو یدفه ها یدفه ها پشتک زد با صورت رفت زمین له شد و پاشد گیج میخورد که مسئول روابط عمومی و مدیر کل جمعیت های محل و مسابقات اومد جلو و دید له شده گفت این خودشو کشت و اگه استعداد دیگه ندارید برنده شتر دم طلایی یا دم شتر طلایی همینه منتها با  مراسم هفتو چهلو سال همه یکجا برنده شده که حالش اومد سرجاش مدیر روابط عمومی روش کم شد و دم شتر در پاکت بسته بندی چسب زده تحویل اون گردید و او توانست برنده بشود و نکته اخلاقی این  ماجرا این بود که باید همه در این مسابقه شرکت میکردند و آنها توانستند در تاریخ در صدر جدول نهایی باقی بمانند و اما نکته پایانی کلاغه به خونش نرسید.

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

متینگ عصرانه



شاپورو پرویزو ناصرو  جمشید در متینگ عصرانه خود جمع بودند که شاپور گفت راستی الان  ناصر الدین شاه میخواد چکار کنه وضعیت کشور ناجوره که پرویز گفت نگران نباش من  میدونم الان  کشور دست ناپلئونه و دستی کشید به سبیل سفید خودشو گفت من میدونم ناپلئون بلده که چجوری کار کنه شما اصلان نگران نباشید.ناصر گفت اصلان اینجوری که من میبینم  کوروش اگه بتونه کشتی هارو ببره اون سمت رد بشن مشکل حل شده.جمشید گفت دایناسورها اگه بتونن مغازه منو خراب نکنن من میتونم سال دیگه یک مغازه بزرگتر دور میدان دایناسورک زیبا چقدر ماهی بزنم.که یدفه کامپیوتر توی حال ارور داد و ساعت رو نشون داد که برن درست کنن والا هیچ صفحه ای باز نمیشه.شاپور گفت جمشید تو واقعن فکر میکنی  ما میتونیم یک وزیر خوب انتخاب کنیم.که ناصر وسط حرفشون لگد کردو گفت تا زمانی که  من وزیرم هیچ وزیری انتخاب نمیشه.پرویز گفت مشکل آپارتمان ما به این چیزها حل نمیشه بهتره منو برای پادشاهی ساختمان انتخاب کنید که گفتن چه اختیاراتی میخوای گفت  چی دارین گفت قبض برقارو بزنی به تابلوی اعلانات گفت سنگینه این مسئولیتش فقط کار یک آدم قوی هست. گفتن رای میگیریم هر کی چایی شو با  مربا بخوره اون پادشاه ساختمونه  ناصر گفت هر کی بتونه سه تا آجر با هم برداره تا خط پایان برسونه اون قویترین مرد ساختمونه.که  پسر ناصر اومد با ده تا قرص و یک پارچ کامل آب گفت بابابزرگ بابابزرگ بابابزرگم قرصاتو خوردی گفت دقیقن کجایی گفت قرصا همینجاست گفت آن شب جان افروزم منتظرت بودم که پسر ناصر البته از هفت نسل قبل او یا چند نسل متوازی  با او گفت من به بابام گفتم وقتی فوت کنی برا شما رادیوشو به ارث بزاره منتها تورم رفت بالا فروخت به جوجه فروش سر محل.گفت بابات مرد بزرگی بود اون وقتی سبیلاش در اومد تو سه سالگی بود که فهمیدم مرد شده. گفت جلل القدرت من هنوز  40 سالمه سه لاخ سبیل دارم اون تو سه سالگی. گفت راستی  تو کی هستی گفت من مرد تنهای روزم گفت پس من حتمان وزیری هستم. گفت نه تو سلطانی هستی که خلاصه متینگ عصرانه به دلایل وضعیت سر ساعت قرص ها تمام شدو تنها خاطره ای ماند از این متینگ برای نسل های بعد آنها که می آیند و آنها هستند و میروند و حتمان قرصاشونو سر موقع میدن.

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

جشن تولد 206

مامی مامی

چیههههههههههه

امروز تولد مامانبزرگه

راست میگی ها

تولد ش امروزه

شمع حالا چجوری بگیریم پیدا نمیشه

چرا دیگه دو تا یک میشه دویست یک دو میشه دویست و دو یک چهار میشه دویست و شیش

206 خب یک بیست   بگیریم.اینجوری ذوق زده میشه فکر میکنه بیست سالشه

نه برا قلبش بده

چرا

قلبش با  باطری کار میکنه یادت رفته تازه باطریشم داره تموم میشه باید دوتا قلمی بگیریم

خب چجوری شمع فوت کنه

براش بده

تنگی نفس داره

ولش کن بدون شمع میگیریم

خب قند داره کیک براش بده

کیک نگیریم یدونه دونات بگیریم

نه چربه چربی خونش میزنه بالا

وای راست میگی ها خب چکا کنیم

براش آهنگ تولد مبارک فقط میزاریم

نه سمعکشم خراب شده نمیتونه بشنوه فکر میکنه بجاش

خب فقط چراغ روشن خاموش میکنیم هیجانشم کمه

نه فکر میکنه شب شده میخوابه

خب براش سوپ میپزیم

نه دندوناش  مصنوعیه اونم خراب شده باید ببریم درستش کنن

خب دستشو میگیریم تو اتاق میچرخونیم یکمی دلش باز شه

نه دستش در میره  پوکی استخون گرفته

خب بشینیم اون مارو نگاه کنه

نه نمیشناسه که آلزایمر  داره

راست میگی ها

خب ببریم گلارو بو کنه

نه حس بویائیشم از کار افتاده دکتر میگه کم کم خودشم از کار میفته

چکار کنیم نیفته

دکتر میگه تنها قسمت بدنش که کار میکنه  فکرشه اونم تنها همون دقیقه فکر میکنه که فکر نکرده

خب جوراباشو در میاریم جاش یه جوراب دیگه پاش میکنیم  تنوع میشه

نه جواربشو با چسب چسبوندم بپاش

چرا آخه

پاش لاغره نمیشد جوراب سایزش پیدا کنم آخه

خب  عینکشو عوض میکنیم

نه عینکش 200 ساله عوض نشده  میگه با این عینک چیا دیده که ما ندیدیم

چی دیده یعنی

میگه  اتاق رنگش بنفش بوده الان سوسنی شده همین

خب موهاشو رنگ کنیم

خب جمجمه نداره

هان چییییییییییییییییی

جمجمه رو با سوزن دوختن آخه از طبقه بیستم تو سن 200 سالگی پرت شده

چجوری مامی مگه میشه

خودش میگه وقتی خواسته پرت بشه نشده

ولی پزشکا میگن پرت شده یحتمل رو دشک آتش نشانی

جمجمه پوسیده بوده نصفشو دوختن

خب همش با چسب چسبیده بگو یدفه

مهم اینه که مامی یادگاری بمونه

بوی آقاجونو میده

حس میکنم وقتی مامی رو میبینم بعدش مامی رو نمیبینم

چجوری

آخه وقتی نگاش میکنم.اون میگه یه حرفی

ولش کن حالا

مهم اینه بتونیم 206 سالگی مامی رو جشن بگیریم

من میگم بادکنک بگیریم بترکونیم

خب اینجوری که مامی رو باید با آمبولانس ببریم خدایی نکرده جایی دیگه

راست میگی ها

من میخوام هرجور شده مامی بره تو 210 سالگی رکورد میل گینس رو بترکونیم

خب چرا مامی رو درست حفظش نکردین همش با چسب چسبوندین بنده خدارو

تا 195 سالگی  عالی بود بعدش میگفت روغن نباتی اینجوریش کرده

آخه روغن دیگه گرونه

تا 193 سالگی فقط عکس بابا م رو میدیده

خب مامی الان خودتم کلی سنته

نه من آخه میدونی همه میگن تو اصلان بهت نمیخوره 120 سالت باشه همه میگن میخوره دو سال دوازده ماهت باشه

به سن من چکا داری دختر

هیچی ولش کن

اصلان میگم جشن نگیریم بریم خونه مامی بشینیم رنگ اتاق سوسنی رو نگاه کنیم

آفرین دخترم ولی یادت باشه خودتم  95 سالته

وای مامی دوستام میگن تو بهت میخوره یک ماه و هفت روزت باشه

تازه مامی دخترمو همه میگن اصلان نمیخوره بهش 70 سالش باشه اونو میگن اصلان بهش میخوره یک هفته و نصفیش باشه

خب دخترم دیگه داره دیر میشه باید قرصامونو بخوریم اول من بیست و سه تا قرص  تقویتی دارم بیست تا هم قرص فوق تقویتی

وای چه عالی

بله تازه  اینها که چیزی نیست بلدم بشمرم تا بیست

خب دیگه برو خونتون دیرت میشه مواظب خودتم باش کسی بهت متلک نگه دخترم

وای راست میگی ها برام تاکسی دربست بگیر یجوری که زودبره  سوپم رو گاز تبدیل شده به غاز

باشهههههههههه دلبندم

--

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

قصه عشقی که میگن عشق کاترینه میگی نه بخون...

کاترین که فیلم رمئو و ژولیت دیده بود گفت من عاشق شدم

پدرش سرشو از یک کتاب 3000 صفحه ای بیرون آوردو گفت: عاشق کی شدی دخترم

کاترین نگاهشو دور نیمکره شرقی و نه غربی زد گفت عاشق  هاکل برفین

پدرش تحسینش کردو گفت معلومه  دنبال اندیشه ای که این عشق رو سر مشق قرار دادی

گفت نه الان هاکل هم بیاد کلاتو بنداز بالا

بابا گفت هاکل مگه چیشه

کاترین گفت شلوارش  گشاده موهاشم شانه نمیکنه گوشی هاونگی  هم تازه داره

گفت از کجا پیداش کردی

کاترین گفت از تو لپ لپ

باباش گفت دخترم بهتره درس بخونی پرفسورا که گرفتی بری نهضت  مارپل و شرکا اونجا با  جک دوست بشی بعد با  اون بری

دور دنیا در 70 روز گفت چرا هشتاد روز نه گفت الان دیگه عصر سرعته قبلان هشتاد روز میرفتن الان تخته گاز برید به دیار باقی راهنمایی میشید

گفت الا نه حتی کفش بلا من  عاشق انتونی برکینایی فسویی شوت بلینگی شدم

گفت اسمشم قشنگه کی براش انتخاب کرده

کاترین گفت قرار بوده مامانو باباش چشماشونو ببندن  و هر جا رفتن ایستادن از رو تابلو اسم بزارن براش

گفت اه شانس آوردن دم  جایی دیگه نه ایستادن والا میشد توالتونی هرجایی فس در رفت بلینگی اسم همونی

گفت نه از جایی رفتن راستش میخوره به کوچه خوشبختی

گفت اه اه مای مای چقد رمانتیک بودن

گفت وقتی رفتن شب بوده وقتی اومدن آنتونی نبوده گفتن رفته کلاس اول 

چقد زود مدارج علمی رو پیموده چجوری

با مدرسان فالوشوتینگی

گفت اه من رفتم کلاس اول ب ثبت نام کامبوزی کنم گفتن جانداریم گفتم چرا گفت کاری که مدرسان بنپولتونی میکنه بهتره

خلاصه الان کامبوزونی باید دکترای رشته ی آش رشته داشت ولی الان ماست هم نداره

گفت الحق و انصافن درستو خیلی آهسته گفتی ولی من عاشق شدم

پدرش گفت یک اسمی بزار ما صداش کنیم

گفت بیژونی ماجوری آجوری

پدر گفت اهل کدوم قریه هست

کاترین فکر کرد گفت مزنگ  دره ملول توابع درشت آباد  دره بزنگ آباد شرقی اروپای غربی

گفت اه نه ما آبمون با اونا تو  جوی نرفته تو دریا رفته

گفت الا بلا کفش بلا من بیژونی رو میخوام چون وقتی نگات میکنه انگار صدات میکنه یه آهنگی تو نگاشه که فالشه

گفت پس تصمیم داری بدبخت بشی

گفت آره من بدبختی رو از رو دختر کبریت فروش یاد گرفتم که گفت یخ هام تموم شدو کسی نخرید

گفت عجب جمله  اتو کشیده نامرتبی احسنت 

گفت من مدرک چرخ خیاطی دارم  تازه من رتبه یک کنکور جلو افتادگان کالج منگول دره رو با چند مدارج علمی همینجور دارم

ولی بیژونی فقط مدرک نیمه تمام سه ماهه نهضت مارپل رو داره مشروط شده از ستاره هم داره

گفت اه چقد زود ستاره دار شده

گفت  بمن خودش بمن گفت که  والو هر وقت از  تنگ بگیری مردی

منم از همون جمله عاشق اون شدم  فهمیدم مرد زندگی من همین بیژونیه

تازه  عصرها که میشه با سر میره تو حوض

چرا آخه

میگه اگه با سر یخ حوض شکستی  کاری که مادرت کرده رو تقدیر میکنی یکجور خاصی تقدیر میکنه که مادرش سکته بیستم رو زده

عجب مادر محکمی داره

مامانش  کمربند دان سفید کیوکشین کای رو هم هنوز نگرفته

گفت احسنت معلومه از دم در باشگاه رد شده

گفت آره خیلی آدم روشنفکریه شبا کلش روشن میشه

گفت العجبا خیلی مهمه

خلاصه برداشتنو برنداشتن رفتن خواستگاری بیژونی

مامانش درو باز کرد با جارو زد تو سر بابای کاترین که  آمدی جانم بقربانت ولی شما چرا

کاترین جای باباش حرف زدو گفت مهم تفاوت سن ها هست نه تفاوت آمدن ها

من دویست بیست دو سال دو ماه ده روزمه ولی بیژونی شما  دو سالو دو ماه چند روز عقبه

گفت بیژونی من  نود سالشه ولی دلش یه دریاست

کاترینم گفت تو نگاه اون یک مارپله خاصی هست  تو صدای اون انگار ماستی هست غم دنیارو جارو میکنم وقتی به من که نه به سمت شرقی در نگاه میکنه

گفت ننه تو همه عمر مثل تو رو ندیدم تو عتیقه ترین دختری هستی که من دیدم حالا بیا تو و در ظرف دو ساعت نامزدیو عروسیو  همه رو خلاصه کنیم بره

که پدر گفت  آروم آروم جونم بدون کاترین نمیتونم به خدا نمیشه والا شما چرا زحمت بکشید بله خلاصه کاترین با مهریه  کمتر از نیم مثقال طلا

به  پای سفره بخت نشست همشم میگن زندگی نمیچرخه بفرما اینم  توهم فانتزی کاترین بیژونی چرا نچرخه مگه ممکنه

که خلاصه  کفگیر بگیریم ته جمله رو با جمله معروفتری که میگه کلاغ قصه ها  کجایی چرا پیش ما نیایی

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان