حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

/خیال انگیز//شاید و باید...//پائیزان قلب/

/خیال انگیز/
در خیال تو همان جنگل سبزم که مسیرش به بهاران برود
پائیزم ولی در تو دلنگیز به باران بروم
ماه زیبا شده بود از رخ تو تا به جهان تا غزلی شعر شدو بند به زنجیر دل من بروی
بال بر بندو برو از خیال من غمگین زده ای تا به گرد نیفتادن از خیال تو چه حاصل بشوم
حسام الدین شفیعیان

/شاید و باید.../
زندگی طعم قشنگ یه گل رو به طبیعت شاید
ابرو مه خورشیدو فلک مهتاب شاید
زندگی وسعت خندیدن توست بار آن هر چه زیاد چه قشنگ شاید
بار در فکر تو و فکر تو از گل چه قشنگ شاید
آری زندگی کوتاهست ولی چه زیبا شاید
حسام الدین شفیعیان

/پائیزان قلب/
در دشتی وسیع خواب دلنگیز شدی
ماهی شدیو حوض دلنگیز شدی
در شب زدگی خیال انگیز شدی
با روح تنو خیال من چه پائیز شدی
حسام الدین شفیعیان

چای بریز

چای بریز حال بی تب تاب برای من بی تاب بریز
غزل بشو دو بیتی صنم بشو
پشت سر هم بریز
شور بشو
ختم برای مرحم این دل بشو
قند بریز
غزل به دل فکر مرا بهم بریز
شعر مرا جوانه شو خروش این نشانه شو
حال برایم کمی حرف بریز
پشت سر هم بریز
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/مرد زمستانی/

من مرد زمستانیم

آدم برفی آب شده ی خالیم
جایم بگرفته در زمین نابرجا
من آخرین سلسله ی باز بمانده از عشق
عاشق چند نوای سرودن برای آدم برفی ها
کوچ آنها برای نباریدن ها
تا آخر قصه من ماندم لیک
شد باز هوا سردو چه شور انگیز
تنهایی دل را که داند جز شب
شب های برفی نیامد از سر
سرما زده خیال من را اینجا
من قافله ای از تبار عشقم
مجنون ولی سر به دار عشقم
من تار زدم که شب بیدار شود
شب را چه کنم که شب زده در خویشم
با تابوتی از کلمات دفنم کن
من واژگان خشک شده در خویشم
تار غم دنیا چه تاری نواخت
با زندگی من چه شوری نواخت
آخر به سر آمد شب تاریکی
آن صبح دگر نمانده بود آدم از برف
آدم برفی شده بودم به آسمان یا که زمین
این بود سقوط آدم ز زمین
سیب نداشت قصه ی من نه حوا
خوردم به زمین قلم سقوط شد به دلم
باز این قصه جنون شدست به دلم
آسمان کمی نشانم بداد باریدن
از بهر به زندگی اشک تابیدم
با جمله همی کمی شعور بافیدم
سردم شده شعر کمی آرام تر
من زمستان کلمات را باریدم
حسام الدین شفیعیان

/زندگی هدف زندگی مسیر زندگی همین/

شلوغ نکنید آدمها
اینجا زمین است
گاهی زیرو زبر گاهی همین است
نه برده برنده ای نه برده بازنده ای
آنکه برده است اهل یقین است
باور نکرده زمین را
که زمین جایی تندو گذرا سر به زیر است
جایی از بلندی فریاد های نرسیده به گوش
چرخش آن درون خود قصه ی اشکو لبخند و زندگی است
فرا ندهید به گوشش اگر تو را در خود
برد زمین است جاذبه اش غمین است
گرچه دارد سنگ های مزار زیاد
اما باز تولدو باز مرگو باز همین است
هم دیده فقیرو غنی هم دیده دروغو راست
هم دیده آدم هم دیده حیوان هم دیده روح متعالی هم دیده شرو خیر
آری زمین است
اینگونه قصه اش دیرین است
ز آدم حوا دیده به خود
برتری افتادن ایستادن مرگو خنجرو نبردن از فکری که زده آری لعین است
اگر فکر کردی برنده ای بدان فردایش شاید بازنده ای
ندارد متد حسابش دقیق به متر
تو کاری کن که رود به آسمان کار خیر
نگاه مکن چه میگویند بر تو
مارک عقب فتاده دهند عقب افتادگان زمین بتو
تو ببین چگونه زندگی مهربانی میدهد
ریشه اش در تو شاید ماقبل ترین است
شاید بوده است هزاران خوبی
اما دیده ان هزاران بدی
تو نگر به فراتر از فکر دگری
برو بر رسید کمال ز رفتار خود زکردارو زح های انتقال از روح خود
مردابو سراب زمین زیاد است
نرسیده است آنکه ش ته دیگری است
بازی دارد بازی های زو نفس گیر زخود
نبنگری که یکی برنده ترین است
زمال خود ف دهد او اسیر زمین است
مدال بهبه آدمها زپول نیرزد برای تو
پهلوانی بدون مدال برای او بهترین است
گر کمر خم کنند زمال تو
زعقل تو در درونشان بهترین است
اسیر گشته اند میدانند باز هم میدانند کدام بهترین است
حال تو نگر که خواهی همه خوب شوند
خیر نمیشود مگر به دست زمان گذشت تاریخ بهترین است
تو هم بد تو هم خوب عیب نگر زخود نه دیگری
بر بنگر عیب خود رفع آن زبهتری
تو در قبر خود گذارند درست است
گاهی این حرف ز کم دیدن ز قبر دیگری
خواه خواهی آتش بیفتد زخانه ات
پس بخموش آتش دیگری
تا راحت بیفکنی روز حساب نزدیک است
ما بین آن زنگ دگری زنگ زندگی گذرین است
رسید نقطه تو ویرگول بگذار
بگو ادامه دارد گر چه عمر تو کمترین زمنیست
من دهم ادامه ات راه تو دیده خوب بنگریست
تا کنی ریشه فکرم را روشن زنور دگری
این همان بهترین است
جایی در دل آدمها زندگی بیفروز
نه کم نگری
فکر خود اوج ده
وسعت فکر تو وسعت دریا زمین است
میان دریا موج ص ه شکن شو
نه سد راه
که این دریا دریای عقلو دینو دو بینشو ریشه آن کمال رسیدن دیگری
تکامل خود زخود زدیگری
رسیدن به پایان بهتری
حسام الدین شفیعیان

ماه زشب تا زصبح طلوعی نو بگیریم...

چو شکوه لاله زاران زدشت نو شد بهاران


چو در دشت چمنزار زسبزه نو در فصل نوبهاران

باد میوزد در چمنزار زگلها میوزد نغمه غزلها

شکوه باران زده شکوفه سرزده

زدشت باران زده

زباران شب زده

زشب ماه زده

زماه نور زده

زنور پل زده

زپل دریا زده

درون دریا ماه زده

زبرکه شعر زده

زماهی ها چو روی آب صدایی غم زده

صدایی شو زبرکه تا به دریا نگر درون موج زباران

بیا بر بلندای شعرم شمعی زتابیدن زدریا

بیا بر بلندای جهان بنگر جهان چو آجر در نهان زآهن در نهان

زپرواز گر نگر تا بینی جهان را زنقطه ها زروشنایی ها زمین بنگر زدرون شیارها

کوهستان کوهستان غزل باران کوهستان زدشت بنگر زآرامی موجها

تا نور تابیدن بگیریم زفکر نوتر زنوتر نو بگیریم

زمهربانی زمرحم نو شویم ما درون هم پیچک نو شویم ما

شب درون خود خواندن بگیریم برای هم غزل خواندن بگیریم

بیا تا قصه ها را نو بگیریم زقصه از درون خود بگیریم

شبی در برکه ها مهتاب نگر نو درون برکه خود را نگر نو

بباران ماهی از خواندن زبرکه اگر لب در درون برکه قطره

برای ماهی ها جشنی بگیریم زقلب ماهی درون برکه گیریم

شب از اندر گذر در نو گذر کن زتاب در خواندن نو غزل نو

ترانه جان بگیرد در ترانه بباران باز ترانه باز ترانه

شمع و گل پروانه میچرخد از آن زبالش گرمی شمع خواند از آن

زپروانه نگر تا خود ببینی درون قاب عکسی نو بگیریم بیا تا جای گیریم در بهاران

سرودی نوزنوتر نو بگیریم...

حسام الدین شفیعیان