حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

(از اینجا که من میبینم)


دور میدانی که تمام بلوار رو پیش روم میزاشت ایستاده بودم، انگاری که سالها بود که گم شده بودم.

حرفها رو میشنیدم و صدای بوق های ممتد تاکسی ای که داشت با بوق مسافر رو قبل از اینکه بخواد مسیرش رو بفهمه سوار میکرد.همه ی اتفاقات ساده پیرامونم داشت خیلی عادی اتفاق می افتاد.ولی حضور خودم رو اونجا احساس نمیکردم،آدمها از کنارم میگذشتند،گاهی آرام و گاهی کمی تند و خیلی تندتر همه در پی هم میرفتن.چراغ زرد ، چشمک زدن چراغ راهنما و اتومبیل سفید رنگ پارک کرده در کنار توقف ممنوع.پسری تخمه هایش را از جیب شلوار پارچه ای مشکی اش در می آورد،بعضی موقعا دانه دانه میشکند و بعضی وقتا مشتی تخمه را میجود و دوچرخه ای که لاستیکش متوقف شده در رکاب نیمه بالا و پائین پسری که دلش کمی آرامش میخواهد با نگاه هایش و تخمه خوردنش معلوم میشود که از خانه اشان در همان اطراف و کوچه ها بزور خودش را رسانده به سر چهارراه تا کمی تفریح کند.سفری که برای او بسیار جذاب است، نگاه هایی که با کنجکاوی تمام مغازه ها را میپاید جگرفروشی و سوزاندن چند دانه تکه ریز شده چربی و بلند شدن بوی آن.و مغازه قهوه خانه کوچکی با چراغ قدیمی  لاستیکی که دور خورده ومهتابی شده برای دادن نور و ظرف های تخم مرغ و املت و چای.اتومبیل توقف کرده در مقابل تابلوی پارک ممنوع ،به شکل بسیار ساده ای جریمه شد و راننده ای مدام سرش را در جوی آب میبرد و بالا میاورد سرش را با دیدن پلیس و برگ جریمه یدفه حالش خوب شد و با سرعت هر چه تمامتر با دویدن از روی مانع های چیده شده در پیاده رو خودش را به خط جریمه رساند و برگه ای را برای برنده شدنش در این مسابقه دریافت کرد و اشک شوق از برنده شدنش ،انگار که دلش میخواست همانجا به ایستد و چند دقیقه به حالت رقص برگه را به همه نشان بدهد که دیگر بالا و پایین کنار جوی آب نشیند و بیاورد هیچی را بالا و فکرش که قرار بوده مسموم شود را فراموش کند.بعد از فاصله گرفتن مطمئن از پلیس از کنار پسرک رد میشود و چند انتقاد سیاسی اجتماعی را به حالت بسیار مودبانه و گفتمانی با پسرک رد و بدل میکند، آنقدر که لپ های پسرک سرخ میشود و قرمز از این فعل و انفعال مجانی و اینکه دیگر لازم نیست با تمام قوا پا بزند و نرسیده به بن بست دو دسته ترمز کند تا استرس سرعت ،حال تمام شهربازی های نرفته اش را به او بدهد.و اتومبیلی که دیگر کنار تابلوی توقف ممنوع نیست.پسرک با دوچرخه اش کم کم آرام آرام نیم پا نیم پا خودش را به در قهوه خانه میرساند و مستقیم زل میزند به چشم مردی که دارد یک ظرف نیمرو را با چای میخورد آنقدر خیره میشود که مرد کله اش را به سمت دیگری میچرخاند. نا امید از مرد نیمرو خور به سمت جوانی نگاهش را میبرد که دارد یه ظرف املت ربی را با واژه ی املت با گوجه بدون گوجه میزند پشت سر هم لقمه بر اندام 40 کیلویی اش و نگاهی که اصلا از ظرف برداشته نمیشود تا به پسر بیفتد و ته ظرفی که دارد کنده میشود از اسکی نان در تمام شدن ها انگار پسر لاغر اندام علاقه شدیدی به رقص نان و باله در ته ظرف دارد.

پسرک دوچرخه بدست پس از نا امید شدن از تک تک مشتری ها و فن نگاه فیتیله پیچ کن لقمه ای و حتی ظرفی دست در جیبش میکند و یدفه بیرون میکشد دویست تومانی مچاله شده اش را آنقدر که هیچکس نگاهش نمیکند.ولی در برابر خودش این کارش مثل در آوردن اسلحه برای دوئل میماند،دوئلی سخت در برابر منویی که با پول او رقابت میکند.

آرام آرام به سمت کافه چی  حرکت میکند آرمشی قبل از طوفان نگاه های کافه چی،پیرمرد کافه چی تند تند چای میریزد و تخم مرغ میشکند و نیمرو میکند،یه ظرف کوچک رب و یه قندان اختصاصی نیمه پر و دسته های اسکناس هزار تومانی در جیب پیراهنش دسته هایی که همشان در هم پیچیده با کشی به حالت جمع در آمده اند برای تفریق آخر شب.پسر  آرام آرام دویست تومانی را به پیرمرد نشان میدهد و پیرمرد که کم کم متوجه حضور پسر میشود و پول او و گرفتن پول و دادن یه آدامس از روی میز قدیمی اش پسرک فقط نگاه میکند.نگاهی به ظرف های نیمرو و املت و دیزی هایی که دارند برای نهار ظهر مشتری ها آماده میشوند و چند جعبه دوغ آبعلی شیشه ای که در حال چیدن توسط شاگرد مغازه به بهترین شکل ممکن چیدمان در حال انجام شدن است.

وقتی دقیق میشوم دیگر خبری از پسرک نیست و دوچرخه ای که انگار آب شده است در کوچه پس کوچه های پنهان از دید من.کمی راه میروم و دیدم را به آن سمت چهارراه میدهم سمت های مختلف اصلی ها و فرعی ها چهارراه و اتومبیل ها، کوچه های پنهان و آشکار تا نصفه.

پیرمردی با یه کیف و کلی پوشه در دست دارد به داخل کتابفروشی گوشه میدان اول خیابان روبروی آبمیوه فروشی میشود و زنی که از دیدن کتابهای پشت ویترین سیر نشده داخل مغازه میشود داخل همان خیابان دعوایی سر پارک کردن خودرو به راه افتاده است.لگد های پشت سرهم به سپر پراید و چند مشت از طرف صاحب خودروی مقابل یعنی سمند برای جبران خسارت های احتمالی و هجوم کسبه برای دیدن دعوا و شاگردانی که مجبور به ایستادن و دیدن از راه دور میشوند بعضی ها جدا میکنند و بعضی ها نگاه میکنند و بعضی ها تحلیل میکنند مسائل اجتماعی و توقف و پارک کردن را، و پایان دعوا با حضور یه ریش سفید بدون کروکی و اورژانس و رفتن همان پیرمرد آهسته به گوشه ی دیوار.

می نشیند و جعبه ی قرصی را در میاورد و مدام دهنش و فک هایش را به هم میفشارد و یه لیوان آب که بچه ای آن را به او میدهد.با دیدن همان پسر بچه لبخندی ناخودآگاه بر لبم مینشیند انگار از کوچه پس کوچه ها دوباره در آمده و دوباره جلوی من ظاهر شده بود.پیرمرد لیوان آب را میگیرد و به پسر شکلاتی را میدهد.مشتری های دیزی که عمدتا از مغازه هایشان دل کنده اند به سمت قهوه خانه میروند.سرم گیج میرود آفتابی سوزان مستقیم به سرم نور افشانی میکند.

بدجور گرسنه شده ام پا میزنم تند و تند تر انگار سوار همان دوچرخه شده ام دست بر جیب میکنم و 2000تومانی را برای خرید ساندویچ کالباس به فر کار اغذیه فروشی گلها میدهم یه ساندویچ 2 نان کالباس با نوشابه ، فضای داخل مغازه حالم را بد میکند گرمایی همراه با باد پنکه ای که بیشتر گرم میکنه آدم را از بادش.

بیرون میزنم تا شاید پسر بچه را ببینم و نصف ساندویچ را به او بدهم.با دیدن او و آن صحنه حالم بد میشود و ساندویچ از دستم می افتد داخل جوی آب پسر بچه را اورژانس میبرد و دوچرخه ای که حسابی از هم پاشیده است.نزدیک میشوم دوچرخه درست در کنار خیابان روبروی قهوه خانه افتاده است.پیرمرد قهوه چی 200تومانی را به روی دوچرخه می اندازد که راننده ای میگوید به او که نندازد چون پسر بچه خوشبختانه زیاد کاریش نشده است.پیرمرد دست به آسمان میبرد و چند بار خدا رو شکر میکند و به سر کارش بر میگردد و چربی ها را داخل فریزر میکند و پشت میزش مینشیند.

من هم قدم هایم را تند و تندتر میکنم و به ساعت نگاهی میکنم ساعت پنج عصر است باید خودم را به قطار ساعت پنج و سی دقیقه برسانم و به شهرمان برگردم.

 

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اردیبهشت ماه-1394

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد