ما چیزی داریم بنام آنچه کاشتید برداشت میکنید.آنچه در گذشته کاشتید همان را برداشت میکنید.اگر خوبی را بکارید خوب برداشت میکنید و اگر بدی را بکارید بدی را برداشت میکنید.اگر بخشش را بیاموزید بخشش را دریافت میکنید. اگر مهربانی را بیاموزید کاشت شما برداشت آنچه خوبست خواهد بود.
اگر خود را طرف مقابل خود قرار بدهید جان او احساس او و همه آنچه در اوهست را در خود دریافت میکنید نه تابع ریا میشوید نه خود شیرینی در جمع نه قدرت زمینی بر انجام کار بر علیه شخص.
برای همین هست که آموزه ای بهتر از درمان مرحم نیست زیرا آنکه مرحم شود روزی مرحمت شود و آنکه درمان کند روزی درمان شود.
اما اگر رشد بدی کاشته شود تاریکی بر روشنایی پیشی میگیرد هر آنچه میشود از کاشت مزرعه دهکده جهانی را میگیرد و نمود آن بیرحمی میشود.پایمال کردن عهد ها و پیمان ها و حق حقیقت و حقوق انسانی میشود.
حال اگر مکانیزم جهان را مکانیزم دقیقی بدانید که هست موهای سر شما شمرده شده هست یعنی به معنی باز آن آنچه فکر میکنید بی اهمیت هست در بذر شما و آنچه فکر میکنید پر اهمیت هست در بذر شما. مهم روش انجام آن است.
در این نمودار عدالت ملکوت الهی هست. اگر به ملکوت اعتقاد دقیقی باشد یعنی ملکوت از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر هست. یعنی در بین شما هست دقایق شما هست و ساعت های شما هست که به آنچه میخواهید برداشت کنید میرسد.شما اگر تولد از رحم را یک مکانیزم علمی صرف بدانید همه مثل یک کارخانه باید از روی هم در آمده باشد اما حتی تفکر شما حتی رنگ چشم و خیلی موارد دیگر با هم متفاوت هست. اگر ژنتیک باشد یک منطقه جغرافیا با یک دگر آن در رنگ و نژاد متفاوت باشد. اگر زبان شما متفاوت باشد آیا روح سرشت شما هم متفاوت هست.
و اگر جسم از بین میرود چرا روح از بین نمیرود.و در این یعنی هر آنچه از سرشت اصلی هست از بین نمیرود اما ماده از بین میرود.
چرا ماده را از ابدیت ذات بشری خود اولویت بدانیم.حال آنکه ماده ای نبوده که طعم مرگ را نچشد. و آیا روح مثال ماده فنا شدنی هست.
حیات جاودان یعنی چه؟
یک حیات هست که از بین میرود آن حیات ماده و بدنی شما هست.یک حیات روحانی و روحی شما هست. ماده ساخت هست اما روح اهدا شدنی.روح اهدا شدنی به شما از بین نمیرود اما ماده از ساخت از بین میرود زیرا در آن حیات مادی هست حیات جاودان نیست. حیات ماده مثل یک گل روزی تبلور و روزی خشکیده و روزی هر انچه ماهیت اوست در اصل او از بین نمیرود. شما از ماهیت اهدای روح هستید. نه از اهدای ماده بر ابدیت. ماده ابدی نیست زیرا روح شما در آن امانت هست. ماده صورت مادی شما هست. ماده رنگ و پوست و جسم شما هست. اما روح ذات اصلی آن هست.ذات اصلی از سرشت اصلی هست. اما ماده پوسیده شدنی و یا بی جان هست تا زمانی که روح ترک آن کند فایده دارد بعد آن مثال یک مجسمه خشک میشود که نه تکلم میکند نه راه میرود و نه کاری میتواند کند مگر روح آن بتواند کاری کند آنهم از بعد درون آنچه بوده و مدت زمان اهدا و زندگی در آن.
اگر به سرشت اصلی و ذات اصلی خود بر نگردیم در تاریکی بمیریم فنای روحی میشویم. فنای روحی یعنی چه؟ روحی که قدرت خود را از دست بدهد مثال جسد بی فایده میشود.نه از جسد خود فیضی هست نه از روح خود فیضی.
اگر جسد بدون روح را مد نظر بگیرید مثال یک مجسمه هست.اما روح هست که آن را به حیات ماده در میاورد.پس روح فرای ماده قدرت دارد.اما از جسد فایده ای نیست مگر در قوت روح آن جسد.
مشکل از آنجا هست که فکر میکنیم ابدی خواهیم بود در ماده حال آنکه ساعت و ساعتهای باقی مانده و ترک آن را نمیدانیم.ما عمومیت صحبت میکنیم بیشتر خصوصیت و مراتب جای بحث دگر دارد.در عمومیت مرگ یکسان هست و فکر انکه حال من کی میمیرم و چگونه میشود بحث دگر .کلیت امر مرگ یا زندگی روح که حالت مرگ یعنی جسم دگر قابل زندگی نیست البته در مرگ سرانجام زمانبندی آن نه کلیت آن.
پس جسم قابل زندگی نیست و روح آن را ترک میکند.حال چرا مرگ اتفاق می افتد.چون جسد میشود جسم ماده. بدون روح.جسد یعنی مرگ زمینی.روح آن را ترک میکند.متوجه مسائل میشود اما جسد حرف نمیزند قدرت درک صحبت روح هم با درک صحبت ما فرق دارد بسیار بالاتر و پر سرعت تر و بسیار پیشرفته تر از زندگی مادی هست. پس روح ضعیف و قوی فرق آن در چیست؟
جنگ کلامی با جنگ بدنی چه فرق دارد؟ جنگ کلامی سپر و زره ایمانی هست. جنگ کلامی مقابل تاریکی هست. تاریکی منافع و ماده کامله هست.جنگ بدنی بدست آوردن منافع هست. و کلام روشنایی هست. در جنگ کلامی شما مقابل شیطان می ایستید اما در جنگ بدنی مقابل خواسته ابلیس با حزب او می ایستید. جنگ کلامی اگر رشد کند گرگ و بزغاله کنار هم خواهند بود اما اگر جنگ بدنی رشد کند شاید انتقام گیرندگی باشد اما التیام اصل چیست؟ آیا نامیرا شدن در جنگ بدن و ماده هست. آیا نامیرا شدن بدون اتصال ممکنست. آیا انسانها خود منبع اصل هستند. اگر این بود که هر انسان خدا میشد. نه خداگونه.چون خداگونگی یعنی تغذیه از منبع اصلی .اما خدا بودن شدن یعنی از چه منبعی تغذیه کردن از ماده جسم.یا از روح.روح حقیقت از منبع اصلی هست. فناناپذیری منبع اصلی و روح در هم یک راز بازگشایی شده هست که خداوند فناناپذیر هست پس خلقت روح فنا ناپذیر هست اما جسم فناپذیر چون ماده هست.اما اصل جسم چیست؟ از گل بدبو اگر اینگونه هست پس روح بدان مجسمه بدون جان حرکت میدهد.تفکر اصلیه روح هست. و مغز حالت اتصال به مغز اصلی روح هست.پس اینجا ارتباطی ماده بنام مغز لازمه هست.تا کار انسان با تفکر از منبع روح باز منبع روح در حالت متعالیه به سمت منبع اصلی کار کند. چون یک عضو معیوب شود مثال مغز انسانی دچار عیب شود اختلال میشود.اما منبع اصلی دچار اختلال نمیشود.فرکانس کل منبع هستی خدا هست.منبعی پر از انرژی و فرکانس عالیه.پس تاریکی چه میکند می آید روی تفکر مینشیند منبع نور را کم کم و بعد خاموشی میدهد فرکانس از تاریکی گرفتن یعنی ابلیس چون ابلیس فرمان دهد آدمی چون تاریکی فرا گرفته خشم دارد. تندخویی میکند منبع آرامش خود را با تاریکی پوشانده هست هر جنایتی میکند و حالت آرامش نمیتواند بپذیرد چون در دام تاریکی بیفتد. پس اگر نامیرا شدن یعنی رسته از قیود جسم ماده هست. این هم راه پر از حکمت ها هست. اگر بازگشت به رحم تولد هست تولد معنوی هم هست.اگر رجعت هست. چرا رجعت همان هست نه تسلسل نه تناسخ. چون فرد با همان تفکر هست نه تفکر شخص دیگر. نه تفکر دیگری خود هست خود همان در حتی ریزترین مسائل هست.اما تناسخ یعنی فردی دیگر روحیات دیگر بدن دیگر حالت دیگر اندیشه دیگر و کارهای دیگر.اما انسانی دارای رشد هست اگر همانست همان خواهد ماند اما رشد او میتواند بهتر شود. اگر بدتر شد خسران بزرگی برای آن هست.حال مثال فرد گویند رجعت یا زندگی بیشتر دارد.یا مثال فرد بارها اجازه بازگشت دهند.نه اسلام میتواند رد کند نه مسیحیت نه یهودیت نه بودایی نه زرتشتی چون رجعت در اسلام هست. حتی تعدد رجعت هم آمده.در مسیحیت تولد بازگشت به رحم هست.و دوبار هست.2 مرتبه هست.تا ملکوت آسمانی را دریافت کنند. و اما مسئله کسی که به من ایمان آورداز حیات به حیات منتقل میشود هم هست.پس یک 2 هست. یک حیات به حیات.حال این حیات انتقال به حیات جاودانی میشود.حال این حیات به تولد دوم.در بوداییان این حرکت ادامه دار خوانده میشود تا به نامیرایی رسیدن. یعنی شخص را از همین نحوه حیات به برزخ حالا مسائل دیگر هم قاطی شده و حالت های برزخ که فلان انسان میشود درخت مثال میشود سنگ میشود حتی حیوانات.یا انسان به انسانی دیگر.در یهودیان تا 2 کرت و حتی 3 کرت داریم.که کرت اول و کرت دوم و کرت سوم . و زرتشتیان برای سوشیانت ها و سوشیانت اصلی و کامله آن یعنی چون زرتشت خود راسوشیانت میخواند یعنی آن راهنمای بزرگ در پرتو راهنمایی اهورامزدا.اسامی مختلفه میتواند یک برداشت از مثال یحیی روح ایلیا دارد. سوشیانتی روح زرتشت و سوشیانتی خود زرتشت.در اسلام در مسائل دوره ی بازگشت ها از هر امتی هست. پس مثال امت عیسی حتی رسولان و امت ها تا مراحل وعده کامل شدن الهی.اما در نگاه بودائیان این نامیرا شدن حال بر بدن دیگر فتادن روح حال جسم به جسم.اما روح مگر چند تا داریم روح یکی هست.جسم رستاخیز شده عیسی در مرحله مریم مجدلیه برای او قابل شناخت نبوده باز به چهره دیگر بر دو شاگرد ظاهر شد در راه عاموس.اینجا 3 کرت دارد.آیا چون عیسی یک یهودی بود 3 کرت دار شده.یا عیسی با همان اعتقاد بر یهودی بودن و انجام رسالت بنیان مسیحیت از یهودیت به مسیحیت هر دو را دریافت کرده. و سه آن ازاعتقاد قبل هست.یک عیسی مسیح که در اورشلیم تصلیب شده. یک پسر انسان برخاسته از تصلیب. یک عیسی پسر انسان بر مجدلیه ظاهر شده و کرت آخر بر شاگردانبین راه. چرا عیسی در زمان رستاخیز 2 چهره دارد.باز به چهره دیگر بر دو شاگرد و یک بر مجدلیه.چقدر تفاوت چهره هست.چقدر همان عیسی را خدا برخیزانید هست.چرا برای عیسی دو جسم ناسوتی و لاهوتی در تفسیر اسلامی قائل میشوند که انسانی او ناسوتی او تصلیب شد و لاهوتی او مسیح بر آسمان رفت.آیا عیسی خود همان مسیح بود و روح القدس هم مسح و مسیح.پس جسم تغییر یافته صورت عیسی امر را مشتبه کرده بر شاگردان و مجدلیه.خوشا به حال انکه ندیده ایمان بیاورد همان بدن را نشان میدهد حال آنکه عیسی در بین راه عِموآس زخم نشان نمیدهد.اما در جمع شاگردان در شام خوردن و دست گذاشتن روی زخم ها.که خود هست همان پسر انسان و همان عیسی برخیزانده شده هست.اما از بین راه از این قیود جسمانی و نشان زخم خبری نیست.یعنی از قیود زخم و جسم گذشته و دارد به امر تفسیر کتب و فهماندن اموری به دو شاگرد میگوید.پس این رستاخیز 3 کرت دار مربوط به چه زمانی هست. یک آن همان مربوط به تصلیب پسر انسان هست.و یک آن انسانی نو شده از زخم و از مصائب رسته و یک قبل همان عیسی مسیح در ناصره و جلیل .اما پسر انسان را بر صلیب میکنید.بله عیسی جسم پوشید و انسان شد اما مسئله کلمه هست. همان روح متعالی مسیح هست که قابل کشته شدن نیست.اما انسان میمیرد. اما مسیح شنیدیم تا ابد باقی میماند. مسیح غیر قابل فنا هست اما انسان قابل مرگ.چون مسیح نمیمیرد چون مسیح چگونه بمیرد . اما پسر انسان میمیرد. و رستاخیز میکند سه روز بعد.من هستم و پسر انسان را خواهید دید بر فراز ابرهای آسمان می آید.یعنی من عیسی مسیح تا بدانجا هستم و بعد پسر انسان را خواهید دید چون به وقت شکنجه و سیلی دیگر پسر انسان را میزنید و از او سوال میکنید چه کسی تو را زده هست بگو.و مسیح قبل آن دارد حتی میگوید که پسر انسان را بلند میکنید و تصلیب.در کنار چاه آب به زن همه امور او را میگوید.اما آنجا فقط ساکت بیشتر میماند. چیزهایی را میپرسند که من نمیدانم مزامیر تا اینکه بخواهند او در حالت انسانی خود را نجات دهد.الهی الهی چرا مرا واگذاشتی د حالی که خدا مسیح را وانگذاشته بلکه بدن گناه بر دوش کشیده را.آنهم گناهی که در مصائب ابلیس میگوید میتوانی آن را تحمل کنی.پس مشتبه شد در اسلام و قرآن چیست؟ یعنی آنها عیسی مسیح را نکشتند بلکه امر بر آنها مشتبه شد و خدا او را گرفت و به آسمان برد.یعنی عیسی مسیح را. حال آنکه این مسئله سخت مینماید که یک انسان در حالتی که تجربه مرگ موقت دارد خود را چندین حالت در فلان مکان و تعدد میبیند.این چون در حالت ناسوتی انسانها سخت به ذهن می آید و انسان میخواهد ناسوت را با حالت ارتقای خود بسنجد دچار گیجی میشود برایش دشوار هست. که یک انسان مگر چند حالت دارد.که در رستاخیز عیسی واضح شده. که عیسی انگار سه کرت نشان میدهد.و در حالی که همان عیسی هست.عیسی که پسر انسان هست. عیسی در بین راه عِموآس. و عیسی مسیحی که قبل آن حالت بوده.اما تغییر دو چهره داریم.و باز به شکل دیگر به آنها در بین راه ظاهر شد. میشود سه.یک عیسی که پسر انسان قابل شناخت برای مجدلیه نیست. دو قابل شناخت برای دو شاگرد. و حالتی که همان پسر انسان زخم ها را به شاگردان و توما نشان میدهد.و همان مجدلیه زخم نشان میدهد و بین راه که به امورات فهماندن مسائلی میپردازد.هر سه عیسی هستند.اما قابل شناخت باید شود بر مجدلیه و شاگردان.و دو شاگرد دیگر.که دلمان نسوخت بین راه کتاب را بر ما تفسیر کرد.یا اموراتی که بر زخم بر آنهای دیگر مکشوف کرد.باید تلاش میکرده به آنها بفهماند هر دو در یک حالت همان هستم.همان عیسی مسیح هستم.که تصلیب به عنوان پسر انسان شدم و یک حالت دیگر.پس چهل روز ماندنش رستاخیز بوده.نه زندگی تولد بلکه اثبات رستاخیز و واقعیت آن در زمانهای دیگر.چون انسان تولد یافته چهل روز نمیماند و بعد برود به آسمان.یعنی منظور از چهل روز و تولد یعنی اینکه تولد نیافته بوده که حالا چهل روز بماند.حال آنکه منظور دیگر نوزاد چهل روز هم بماند و بمیرد فرق مثال اینجا چهل روزه زندگی نکرده که کرت سوم را ثابت کند.دو کرت رد کرده.یعنی کرت دوم هم تبدیل به کرت سوم کامله شود هست. دو کرت رد شده و کرت سوم.مهمتر هست. چون از قیود جسم رسته و میگوید چرا کدورت میپیمائید. نامیرایی اینجا معنای بهتری میدهد. یعنی بیشتر وقف کارش روی فهماندن مسائل هست. نه دیگر زخم نشان دادن یا اینکه بفهماند به آنها با قیود جسم اوست بلکه با رسته شدن از آن.که باید پیوند خورد تا آسمان او را بپذیرد یعنی مسیح در اینجا نیست.مسیح در تصلیب نیست.و مسیحا در آینده هست.که پیوند هر سه آن را دارد هم انسان هست. هم عیسی مسیح هم خواهان کنده شدن از حالت انسانی برای حیات جاویدانی و نامیرا شدن.تا از دو حالت گذشته و وقف ملکوت شود و کار داوری و امورات انسانها شبانی کردن بر اصل جاویدانی. و کنده شدن از صورت و حالت صورت شناسی خود.تا نامیرا شود و صورت او را نخواهد پوشانید بلکه ایمان او را شناساند.آیا پسر انسان چون بر زمین آید ایمان را خواهد یافت.کدام ایمان را ایمان به عیسی مسیح.ایمان به پسر انسان.یا ایمان به حیات جاویدانی.و آماده کردن برای حیات جاویدان رسته از جنگ ماده و بدن و رسته از پادشاهی زمینی رسته از جسم رستن از جسم و رستن از دلبستگی رستن از غم و اندوه زمینی رستن از اینها و دریافت حیات جاویدان و ملاقات با خدا.پدر آسمانی. کشتی نوح را رد کردن و رسیدن به ملکوت.کشتی نوح زمان پسر انسان هنوز در حالت ماده افتادن هست. و رد شدن رسیدن حالت نامیرایی هست.چه امری این کشتی را تا ملکوت میرساند یقین و ایمان و شک نکردن. رستن از ماده رستن از منافع زمینی رستن از جسم رستن از صورت ها. بلکه رسیدن به سیرت نور.رسته از چهره. رسته از شکل بدن و ماده.رسیدن به ذات اصل خود الهی شدن نه ناسوتی که کشتی را سقوط بدهد بلکه صعود دهد.این سخت می افتد چون در قیود ماده فتادن سخت و حالت روح حالت کمال گرفتن و قدرت زندگی ماده کجا و قدرت زندگی خارج از ماده کجا. این قدرت بسته به آن دارد که در زندگی ماده چقدر الهی شدن باشد .نه محفوظات ماده را با خود حمل کردن.
بهترین آموزه آموزه صلح و مهربانی هست.بهترین روش روشی هست که در آن مهربانی بگسترده وجود انسان گستراننده شود.و بهترین تعلیم تعلیمات مهرورزی و عشق به هستی و کائنات هست. آنچه میدهید دریافت میکنید.و آنچه در هستی هست که عشق هست به شما هدیه میشود.در این ساختن شما همراه ساخته اصلی میشوید. ساختنی از آنچه هست به شما برگشت میشود. آیا امری نو را ساختن بهتر از امری هست که وجود دارد. امری که وجود دارد امریست که هست همراهی شما نو ساختن آنست آنی که نو بسازد نو دریافت میکند و آنی که کهنه را نو نکند در ساختن قبل خود مانده است.و این یعنی بهتر شدن از آنی در قبل.قبل آن شما بیست درصد عشق در کائنات را دریافت کردید و آن را به 50 رساندید. اگر بیست را به ده رساندید این در شما اثر بدتر دارد نه بهتر.اما بالا بردن آن یعنی رسیدن به همان و بهتر کردن همان هست که همان بوده و ارتقای آن در نو هست نه کهنه آن.این حالت بد اگر در عملکرد شما به شما رجوع کند باید به سمت بهتر آن حرکت کنید و اصلاح آنچه به شما بد برگردانده میشود.این در سطوح بالای همراه شدن به شما در یک برزخ جسمی سخت برگردانده میشود همان حالتی که از صد آتش بدترست.حالت برزخ بد روحی بدتر از هر نوع آتش هست. روح در یک حالت بد آنقدر سخت میشکند که شکنندگی آن از صد باره آتش بدترست. پس یک جا را اشتباه رفته اید.و آن را اصلاح باید کنید تا از آن حالت به حالت قبل و رفتن به سمت حال خوب حرکت کنید.این حقیقت برزخ روح در ماده قابل دریافت هست.که به آن دریافت شما آن چه گفته میشود میرسید. که حالت برزخ روحی بد سختتر از یک حالت قرار گرفتن در آتش هست. زیرا روح به حالت بد در وضعیت سخت در می آید.پس باید به حالت قبل و رفتن به سمت حالت بهتر حرکت کنید .مخصوصان افرادی که زودتر گرفتگی میشود به آنها در سطوح بالاتر این حالت را قبل آن حالت برزخ روح دریافت میکنند و دریافت آنها سرعت به سمت حالت قبل و ارتقا میرود.
مسائل خلقت و جهان شناسی و مسائل انسانها و زندگی آنها به اندازه خود جهان نیاز به شناخت دارد .این شناخت به دو صورت هست شناخت حقیقت ها. و شناخت اینکه هیچ چیزی از حیات انسانها نابود شدنی نیست بلکه حیات امری هست که اسرار خلقت در آن هست.هر چقدر به ارزشها چون معنویت . هنر.و اینکه انسانها در آن کاری که انجام میدهند ارزش پیدا میکنند. مثال یک هنرمند که در قلب انسانها جای میگیرد. یک هنرمند بر اساس کاری که برای خنداندن.که خود یک هنر هست چه رشته های مختلف هنری هر کدام ارزش خود دارد.از خنداندن که یک کار هم تفکری میتواند باشد هم یک امر خنده برای زمانهای سخت تاریخی و یا خواننده موسیقی که این نوا در روح انسان میتواند در جهان و بعد آن از حالت معنوی.تا موسیقی روح افزا در اینکه هنرمند هر کاری که انجام میدهد چگونه و چطور انجام میدهد.پس هنر و هنرمند و معنویت و امورات برای درون انسانها یک امر جای گیری درروح آنها میگیرد. پس ارزش آنها در روح دیگران جای میگیرد و یک بعد دیگر آن تفاوت روحیات انسانهاست. انسانها تمیز دهنده کیفیت از آنچه دریافت میکنند میشوند.که خوراک فکری هنری و معنوی به آنها چه حسی میدهد.پس هر کاری و ارزش هر کاری را مردم انسانها میفهمند حالا تخصصی آن و غیر باز فرق دارد اما تخصصی آن هم میزان ارزش آن را مشخص میکند اما در غیر آن اثری که در روح دریافت کننده میگذارد مشخص میکند.برای همین ناخود اگاه این قداست در هر امری مشخصه ای دارد. قداست انسانی و ارزش انسانی حالا غیر آن باز میزان شخصیت فرد و آنچه میکند.
بهترین طریقه راه هستی و زندگی بخش ترین امر حقیقت طلبی هست. و تدبر و تعقل و فهمیدن.بهترین دانایی اندیشه بر آنچه که گفته میشود هست. و بهترین اندرز و حکمت خواندن با تدبر و تسلط بر کتب و اندیشه و دانش افزایی هست. فهم آیات. فهم کتب. فهم و تمیز دادن. اگر کسی کتابی را قبول داشته باشد باید احکام آن کتاب را یعنی آیات و تفسیر معنی را خوب درک کند .اگر کسی کتابی را قبول نداشته باشد باید علت قبول نداشتن آن را بگوید والا حرف او بی معنی و بی تایید از تمیزی دانش رد میشود.اگر کسی امورات را درک نکند حتی اگر زمین به غیر آن تبدیل شود هم باز همان نگاه کار مهمی نیست را خواهد گفت. زیرا در همانم خواب میماند اما خواب اندیشه و تفکر.اگر کسی به خلقت توجه نکند و اگر کسی دایه دار اندیشه ای باشد اما شاخک های حواس او تحریک نشود که اموراتی هست. شاخک تفکر حس یافتن و فهمیدن حقیقت هست. والا مورچه هم شاخک دارد انسان هم شاخک دارد منتها شاخک انسان در مغز او حس فهمیدن اوست و مورچه در پیدا کردن راهش.راه تفکر به یک سیستم وصل هست. اما کیفیت آن چندین برابر است اما اگر آن کند شد همانند مورچه کمتر میشود انسان با همان لقب اشرف مخلوقات.انسان اگر دایه دار عقیده ای شد بعد در همان عقیده هم در امورات کند بود معلوم هست سپر جنگی تن کرده و فقط میخواهد بجنگد.اما سپر ایمانی حس قوی ایمانی و حس قوی از امورات و چرایی ها خود پاسخ دهنده همان امر میشود.پس فهم کتب مهم و فهم آیات مهم . و فهم امورات مهم هست.والا برای آن دسته افراد هیچ فرق نمیکند از چه کتبی گفته شود. چه اموراتی مکشوف شود یا چه شود فقط میشود سپر جنگی و جنگ و نزاع. اما در گفتمان و فهم کتب و فهم امورات و فهم آیات و تسلط کتب. به هر زبان خوانده شود پری معنوی شما را به حقیقت روانه میکند حال اگر زبان شما هم در آن امر قوی شد خب این بسته به کاری که انجام میدهید هست. اما دلیل برتری نیست دلیل برتری پری معنوی هست.زیرا پیامبرانی بودند که خواندن نمیدانستند. یا همان زبان خود میدانستند. یا همان سواد آن زمان هم داشتند اما بر اساس گفتارشان از صد باسواد دایه دار بالاتر میگفتند اما آن را دانایی خدا میدانستند زیرا به خدا فرامیخواندند نه به خود. خود یعنی مرا با خصوصیات من بخواه اما برای خدا یعنی برای خدا من به تو و تو به دیگری راه سعادت را بیان کن.پس آنچه خدا دهد نیکوست و آنچه نیکو انجام گیرد بر دیگری نیکویی و سواد من بیشتر و علم من افزانتر قدرت طلبیست اما سعی بر علم افزایی جمعی بهترست و علم با فایده بهتر از کسب علم به درون خاکدان برای خود بردن هست زیرا آن فایده رضایت خداست و آن برای خود فقط هست.کدام افضلتر هست خرد جمعی و دانش را به دیگری هدیه معنوی دادن.