مسافران قصه های زندگی...

من خطوط حرفم

من قطاری که رفتم تا خود

من مسافر هایی که زایستگاه مانده

در بر خود چه شهری بودم

پر از بلبلو گنجشک هایی که به بام خود فکرم زدم راهی تا

به همان راه کجا خواهیم رفت کجای قصه

ما مسافر شده ایم تا مقصد

مقصد تو کجاست مقصد من کجاست

ما مسافر شده ایم در بر خود...

حسام الدین شفیعیان

در ساحل کسی نیست رفت به دریاها...

رفت غروب پشت دل غم زده ای

ابرهای سیاه پر میشد

روی امواج تفکر حرف بود

ماهی از تنگ چرا پر میزد

تا کجا دریا بود تا کجا باران بود

ساحل از دور چقدزیبا بود

روی شن ها کسی راه میرفت

با خودش بود ولی ماه میرفت

در بر خود چه غوغایی داشت

مثل آدم شنی بود انگار

مثل شنزار که باد میبردش

و تلاطم داشت زخود غم میشد

رفت به دریا که موجی شود از خود بیخود

و زخود موج به ساحل میزد

آدمک رفتو رفت تا ته دریا نرسید

این جهان خط به پایان نرسید

دفتر مشقی شد دفتر حرفی شد

دفتر پاک شده در ذهن ها

آدمک حرف میشد...

شاعر-حسام الدین شفیعیان

تپه ای که پر از حرف میشد...

صبح سکوتی از قصه های خورشید 

پشت تپه ها کسی میخواند

صدای چوپانی که قصه دارد

در بر گله کمی حرف دارد

صبح چوپان زگله بیدار

انگار از قصه کسی گم میشد

روی تپه کسی پل میشد

روی تپه کسی حرف میزد

روی تپه همه خواب بودند

من بودمو چند نفر از قصه

قصه ی ما کجای دل دریا میشد

طوفان کمی قصه زدریا میشد

آری از قصه برون آمده ایم به کجا آبادی

به همی قصه بخوان شب را تا ماه به حروف ماضی

به حروفی که میزد باران که میزد مهتاب

قصه ای بود همی تاریخی قصه ی یکی بود که دریا میشد...

شاعر-حسام الدین شفیعیان

مسافری که رفت برگردد...

ای مسافر غمگین ای مسافر کجای تب تند حرفی

چند کلامی آرام با من از نقطه ی بی حرفی آرام بیا

شب سکوتی مبهم چه ستاره هایی که تا ماه میرفت

قصه از شب شروع میشد از این دفتر باران خورده

دفتری نیست منم نیستم من با خود رفته ام از اینجا

سوی خورشید سوی ماه سوی برف های قله ی برف زدگی

شب چند سکوتی حرف داشت

آدمک پر زدو از قفس رهید به کجا آبادی

او کجا رفت که رفتن بشود

سوی قصه ای که میزد باران...

حسام الدین شفیعیان

کافه ای رو به ماه

کافه را باز کردم در خیال خود

در بر میز شعر کسی  نشسته در تفکر خود

کافه را باز کردم در خیال تو

روبرو پنچره ی شعر انگیز

قهوه ی یخ زده ی دفتر کاهی جوهر

کافه را باز کردم در خیال رویا در خیال ابری

اینجا فصل شعر سرد برایم میشد

و من از فصلی گفتم در پائیز

کافه را باز کردم بازگرد ای مسافر شب ها...

حسام الدین شفیعیان