رفت غروب پشت دل غم زده ای
ابرهای سیاه پر میشد
روی امواج تفکر حرف بود
ماهی از تنگ چرا پر میزد
تا کجا دریا بود تا کجا باران بود
ساحل از دور چقدزیبا بود
روی شن ها کسی راه میرفت
با خودش بود ولی ماه میرفت
در بر خود چه غوغایی داشت
مثل آدم شنی بود انگار
مثل شنزار که باد میبردش
و تلاطم داشت زخود غم میشد
رفت به دریا که موجی شود از خود بیخود
و زخود موج به ساحل میزد
آدمک رفتو رفت تا ته دریا نرسید
این جهان خط به پایان نرسید
دفتر مشقی شد دفتر حرفی شد
دفتر پاک شده در ذهن ها
آدمک حرف میشد...
شاعر-حسام الدین شفیعیان