پیرمرد بر جوانی خود میخندد
و موهای سفید از تار تار سه تاری فالش زده از نت های خزان زده
تار تار مبهم دفتر نت های باران زده
صدای سازی درون قلب ماتم زده
موی سفیدی تار تار درون فکر را بر هم زده
شعر هم یخی مانند آب شدن از گرمایی ماتم زده
خوراک چند گام لبخند از نانی بر آهن زده
عابرانی رخت را رقصان زده
چراغکی تابان ماه نور زمین را تاری بر هم زده
درون غار تنهایی آدمک ها تار عنکبوت خیالی چون شاپرکی بر تار تار را محکم زده
سه چند بیتی میخواند اما درون دوباره فراموشی تاب در درون قابی خود را یادگاری بر هم زده
سرایش میکند اما تمام الفبای فارسی را الفبای دیگر زده
خط برون درون خطوط پیری را جوانی فراموشی از خواب نو بر عصر رهگذری که خواب را بر هم زده
میخواند اما چه خوانشی شاید شب را به آهنگ روز بر هم زده چراغی چو ماه شب را بر هم زده
حسام الدین شفیعیان
چراغی میبرد خواب را
خواب درون فکری خسته
بادبادکی ادمکی پروازی
پرواز کن ای فکر درون خوابیده
خواب میبرد رویایی را درون کهن تاریخ شمار
شمارش تاریخ فصل یکم کتاب نو به درون پل زدن هست
پل ها نمیمانند اما تاریخ با تمام فصلهایش پلی به کهن و نو هست
حسام الدین شفیعیان
من در شعر ها بارانم
در زمستان برفی با هم قطاران آدمک زده
شب ستاره ی فکری که روشن از خستگیست
بحران ستاره در راه درون باران آسمانی که اشک میریزد برای زمین
دشت آرزوهای مانده بر گلو
بغض گرفته از ماتم
و اینجا خط استوای تمام بی خطی های خط کشی شده هست
نقطه ی صفر زمین جایی در انتهای قصه ها...
حسام الدین شفیعیان
غزل خواندم غزل خوانم تو باشی
زبر مثنوی خوانم تو باشی
زدو بیتی گذر کن گر همی رود
زدریا زمثنوی پر از نور
زدیوان غزلهای زمینی بخوان شعری زنور اسمانی
بباران اشک شعله ور شو
بباران شعر دریا را نگاه کن
زرنگین کمان باران گرفتن
زباران در پی رنگین کمان شو
زنو از غزل تا نو به نو شو
همی شعر را به خوانو نو زنو شو
زکسب دانش از بهر نهانی برون آی ای شب از طلوع ناگهانی
شب از قصه گرفتن از زغصه
غزل خوان شبای پر زغصه
همی خوان تا بدانی این چه شعریست
که دارد هم سخن های نهانی
درون شعر هست تاریخهایی
زتاریخ زمین هم آسمانی
زتاریخ آسمان دارد زدفتر
زدفتر شعر خوانند همچون باران
زاشک زمین هست بر باران
جهان جای بسی هم بذر پنهان
زتاریخ هم هست بذر ها نهالان
نهالی کاشتن تا آید از شاخه جوانه
زصبرو زحوصله در هم تاریخ چو خوانش
این زمین قصه تاریخ آدمک ها
زانسانها زتاریخ در قصه هاشان
نغمه های زندگی دارد کم و بیش
یکی کم یکی بیش یکی گر پیاله عمر بگذشت
همی قصه زندگی یکی بود و یکی نبود ها
نقطه از بر شعر خوان سطر به سطری
بباران روشنایی در زذهنی
بشو زنجیره ی انسان شدن ها
زنو تر نو زنوتر نو شدن ها
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/کوچه دلتنگی زمین/
پنجره نورفشان خورشید میخندید
باران نغمه شدو خوش بارید
غزل از سرو شدو آسمان دلتنگ بود
شعر گم گشتو شاعر همی گم میگشت
در پی کوچه ی تردید کمی باران بود
ماه از پس پرده چرا نالان بود
غم برایش کمی لالایی
شعر برایش کمی حرف میشد
قصه سرفصل غرلهای دل او میشد
حسام الدین شفیعیان