هفت خان زندگی

در ره منزل مقصد چه کجا آبادیست

شرط اول قدم آنست که رهرو باشی

کاروان بند دلت بود تو غافل ماندی

کاروان رفتو  تو در خود ماندی

ای به جا مانده از عصر کهن

ای به جا مانده از عصر  نوین

تو کجا مانده ای در برخود

به تلاطم پیوند به خروش موج دریا بنگر

کنج ساحل کسی ایستاده

مرد هفت خان ز راهی مانده

دگر از تاریخی دگر از تقویمی تو کجا مانده ای شاپرکم

من همان بلبل سرگشته ی دشت مجنون

من همان موج که میزد درون قایق

من بلد میبودم من به راهی که باید میشد

من زبادو مه خورشید زگرما سوختم

من بر دریا چنان افروختم

که زدریا شده ام تا خود خود

من زراهی زدریا زده ام من زرودی زباران زده ام

و رفته ام تا فردا تا خود بی مرگی تا خود موت زدم بال و پری

قفسی شد تن من  قفس خاکی نیست قفس افلاکی

و زاین شعر کمی افروختم شمع شدم که بر خود سوختم...

شاعر-حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد