رفته ام از بر تو تا خود صبح
صبح غزل ها دارد
صبح ناوگان بارانی شد
قطرات دل دریایی اشک میشد
رنگین کمان در کجا دور میزد
دور خود تا کجا پل میزد
من از اول ندانستم که شب همان صبح بود که روشن میشد
تا خود دشت لاله ها شور میشد
ساعتی در خود از تفکر بارها بر میخ فکر من کج میشد
میخ در دفتر من میخکوبی مدادی ولی از میخ آهن
بنگارم جهان بر در دل که جهان هم ندارد دلبر
مگر از دل به دل خود بکارد نهال ورنه آنجا که نیست مزرعه ی بی حاصل
بذر خوبی بکاریم زهم تا بروید گل آفتابی که شود گردانی تا به خورشید آفتاب
شمع شمعی که میسوزیم ما پر پروانه نداریم ولی بلدیم پر گشودن چو پروانه
انسان کجای دفتر تاریخست بر انسان چقد تاریخست
تا بخوانی زیادی از خود بروی دفتر تاریخ از خود